سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ثانیه ها...

سالها ثانیه ها را بشمارم ، بر سر عهدی که با تو دارم...

هیجده ساله به یاد مادرم زهرا س

 

برگی از دفتر خاطرات...

گفتند میخوایم بریم همراهی با کاروان شهید گمنام 

خودشون طلبیدند بخدا اگه میخواستی بذاری برحسب اینکه کی خوبه اون بره مطمئنم من یکی جام اونجا نبود ،با تمام وجودم احساس میکنم لطف خودشون بود

من دوباره کشوندن تا اونجا که بگن فلانی بابا دیگه تا کی ؟ دیگه تا کی میخای بیای پیش ما و دوباره بری یادت بره انگار نه انگار....

رفتیم

حسینه حاج همت تهران، شهید گمنام رسید یک شهید گمنام دیگه بود مال بچهای گرگان بود ولی آورده بودن اینجا که زیارت کنیم دوباره زود برگردوندند

شهید گمنام .... همون جمعیت کم ولی چه غوغایی....

نرفتم جلو... خجالت کشیدم...مگه حرفی برای گفتن دارم!...

http://www.up.98ia.com/images/lqddqv9g4iwc8363zl4.jpg

به روم نیار گلایه هاتو ....خودم دارم دق میکنم...

18 ساله بود... به یاد مادرم زهرا...

مگه اصلا میشه من خودمو با شهید مقایسه کنم که اونا اینطوری بودن من چطوریم؟... اونا در اوج رسیدن به خدا.... من ...

خدایا ....

شهید رو بردن ، گفتن داریم میریم آسایشگاه جانبازان ....

اول رفتیم دیدار یه جانباز هفتاد درصد.... مادرش میگفت.... میگفت خدا چندبار پسرمو بهم برگردونده....

وای خدایا ...چقدر نورانی .... چشماشو بسته بود.... نورانیت تو چهره اش خیلی برام عجیب بود

 

تو دلم فقط تونستم بگم شرمنده ام .... خیلی میگم ولی این شرمندگی یه چیز دیگه بود... مثل شمع دارن می سوزند... اونوقت من.....

کاش می تونستم یه ذره مطیع امر ولایت بودن رو از اینا یاد بگیرم...

داشتم د.........ق............ میکردم

رفتم جلو تونستم به مادرش بگم دعامون کنید مادر......

رفتیم اتاق بعدی یه جانباز دیگه جمعیت زیاد بود ما آخر جمعیت بودیم اولش نتونستم از جلو ببینم ولی صداشو میشنیدم همه ی بچها رو به گریه انداخته بود... همه هق هق گریه میکردن ....خدایا مگه چی داره میگه حرفای معمولی .... ولی ... ولی....

وایسادم جلو در جمعیت رفت بیرون چند نفر مونده بود... رفتم جلو ... چه فایده ای داره این اشکای من!... اشک باید از روی معرفت باشه... نه مثل من بی معرفت دو روز دیگه فراموش کنم...

سوز دل سیاهم دیگر اثر ندارد ، بس که گناه کردم اشکم ثمر ندارد.... 

وای خدایا چرا چهره اینا اینقدر نورانیه... از کوزه همان برون تراود که در اوست...  خدایا دوست دارم الان از ته دلم فریاد میزدم شما کجا و من کجا .... دوست داشتم بمونم پیشش برام بیشتر حرف بزنه تا بیشتر خجالت بکشم.... دوست داشتم....

داشتم د.........ق............ میکردم

فقط اجازه عکس گرفتن خواستم و دوتا عکس گرفتم.... و گفتم التماس دعا

http://www.up.98ia.com/images/52gml2cuwurb7jt343.jpg


یه لبخندی رو لبهاش بود... با نگاه آخرینش خنده کرد... مرا تا ابد شرمنده کرد

اتاقاشون بوی چادر خاکی مادرشون زهرا رو میداد... انگار هر روز مادرشون می اومد ملاقاتشون....

دیگر نخواهم بی شهیدان زندگانی..... یا فاطمه تو مادر رزمندگانی....


 


[ شنبه 91/6/11 ] [ 2:29 صبح ] [ ثانیه ها ] [ نظر ]