سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ثانیه ها...

سالها ثانیه ها را بشمارم ، بر سر عهدی که با تو دارم...

شهید گمنام دوباره زائرت شدم...

برگی از دفتر خاطرات...

منتظر بودیم برسند، نزدیک دوساعتی چشم به راه... رسیدن...

قطرات اشک همه عجب تمنای التماس دعا داشت... شهرمون بوی جبهه گرفت... ذکر شهید گمنام سلام، دوباره رو زبون همه...

گمنام شمایید یا من؟!... نمیدونم

نمیدونم چرا باز این سه نقطه های من شروع شدن... با سیل جمعیت جلو رفتم... رسیدم نزدیک تابوت... خیره به تابوتش... واژه های شکسته... دستان سست... قلب تیره... چی میخوام بگم... خدایا چقدر خجالت میکشم ازشون... حتی خجالت میکشم چیزی بخوام... آخه....

کمکم کنید واژه های شکسته...

تسبیحم رو تبرک کردم... هر کاری کردم نتونستم رو تابوتش چیزی بنویسم... نمیدونم چرا؟!

شاید حرفی برای گفتن نداشتم.... چند وقت پیش بود که شهید قبلی رو آوردیم شهرمون... چند وقت پیش بود که...  

شهدا رو بردند گلزار شهدا... طلبیدند، رفتیم... جمعیت کمتر بود، نماز جماعت و مختصری مداحی و دعای کمیل...

تونستم از نزدیک تابوتشون رو زیارت کنم... چقدر غریبانه برگشته بودند پیش رفقاشون...

توان حرف زدن باهاشون نداشتم، هر چقدر میخواستم باهاشون حرف بزنم همین سه نقطه ها جلو میومدن...

 واژه ها توان تکمیل یک جمله رو نداشتن...

فرزند شهید سیدرضا حسینی که تازه با همین شهدا برگشته بود اونجا بود، حرفای جالبی می زد... می گفت اخلاص شهدا رو نمیشه رو زمین آورد... دعا و راز و نیازشون رو نمیشه  رو زمین آورد...

دیدم چقدر حرفاش درسته!

یاد کارام افتادم...! چقدر برای نمازم وقت میذارم... چقدر تو نماز حواسم هست ؟... چقدر تو کارام خدا رو مد نظر دارم؟... چقدر اخلاص دارم ...اصلا چقدر با خدا هستم... و چقدر سه نقطه...

نتیجه اش جالب بود برام...

حاج حسین راست میگه : جوونا  اگه تو جوونی عاشق نشید دیگه به درد نمی خوره ها...

خلاصه دوباره شهید گمنام ... دوباره شرمندگی... دوباره سر به زیر...دوباره تمنا... دوباره التماس دعا...دوباره...

به روم نیار گلایه هاتو.... خودم دارم دق میکنم...

کمکم کنید شهدا.............

 کمکم کنید پیش مادرم زهرا روسیاه نباشم...

 


[ پنج شنبه 91/9/23 ] [ 3:37 عصر ] [ ثانیه ها ] [ نظر ]