شبکه اجتماعی پارسی زبانانپارسی یار

پيام

+ زندگي اي داشتيم که به گفتن نمي آيد. دو تن بوديم، همچون دو روح، دو پرنده خيالي، بال در بال هم، در بهشت آرزوهاي جواني.
با هم بوديم.
روزهاي آخر مي گفت: «من از همه چيز بريده ام. از خداوند بخواه مهر تو را هم از دلم بردارد تا هر چه زودتر رها شوم.»
و يک شب من بريدن او را حس کردم.
نگاه سردش را که ديدم، تنم لرزيد؛ با خودم گفتم: «نکنه آخرين شب باشه!»

خطا در آدرس عکس
وقتي سر جنازه اش رسيدم، خم شدم و نگاهي به پاهايم انداختم. مي خواستم مطمئن شوم آيا هنوز پايي براي رفتن باقي مانده است؟ با هم بوديم، اما يکي رفت و ديگري ماند...
دل نوشته همسر يک شهيد
نه آجي 59 نفر آنلاينن ولي نميدونم کجان :ا آره ديگه زده به کله مون
خواهش ميکنم مام از خودتونيم
شوخي کردم آجي، بلا نسبت شما
ممنون خواهرم، شب شما هم بخير. محتاج دعـــــــــا... ياعلي
اشکم در اومد .......
...
با هم بوديم، اما يکي رفت و ديگري ماند...
: ( (
برای مشاهده پیام های بیشتر لطفا وارد شوید
vertical_align_top